امّا سبزي را بهایي به غايت سرخ
اما سبزي را بهايي است به غايت سرخ، و بازي به غايتش رسيده بود، به غايتي سرخ. و از اين رو بود كه آن مرد، سرخ را برگزيد، كه عشق سرخ است و آتش سرخ و عصيان سرخ.
و از ميان تمامي سرخان، خون را برگزيد. نه اين خون رام آرام سر به زير فروتن را، آن خون عاصي عاشق را. آن خون كه فواره است و فرياد. او خون خويش را برگزيد كه بازي سخت سرخ و سخت خونين بود.
تركش كنيد و تنهايش بگذاريد كه شما را ياراي ياري او نيست. اين بازي آخر است و نه جوشن به كار مي آيد و نه نيزه و نه شمشير و نه سپر. ديگر نه طمع بهشت و نه ترس دوزخ و نه هول رستاخيز. برويد و برداريد و بگريزيد.
ديگر پيراهنتان پاره نخواهد شد، تنتان، پاره پاره خواهد شد. كيست؟
كيست كه با تن پاره پاره بماند؟ ديگر غنيمتي نصيبتان نخواهد شد، قلب شرحه شرحه تان،غنيمت ديگران خواهد شد. كيست؟ كيست كه با قلب شرحه شرحه بماند؟
اين عزيمت را ديگر بازگشتي نيست، زيرا كه آن يار، گلو را بريده دوست دارد و سر را بر نيزه و خون را پاشيده بر آسمان. كيست؟ كيست كه با گلوي بريده و خون پاشيده بر آسمان، بماند؟
وقتي بنده ايد و او مالك، بازي اين همه سخت نيست.
وقتي عابديد و او معبود، بازي اين همه سخت نيست.
اما آن زمان كه عاشقيد و او معشوق، يا آن هنگامه كه او عاشق است و شما معشوق، بازي اين چنين سخت است و اين چنين سرخ و اين چنين خونين. و بازي عاشقي را نخواهيد برد، جز به بهاي خون خويش.
آن مرد حسين بود و آن بازي كربلا و آن يار، خدا.
عرفان نظرآهاری
حق نام دیگر او بود
با التماس...
گفتم : چه جوری اومدی اینجا؟
گفت : با التماس
گفتم: چه جوری گلوله توپ را بلند می کنی می آری ؟
گفت : با التماس
گفتم: می دونی آدم چه جوری شهید می شه ؟
گفت : با التماس
و رفت چند قدم که رفت برگشت و گفت شما دست از راه امام بر ندارید
وقتی آخرین تکه های بدنش را توی پلاستیک می ریختیم فهمیدم چقدر التماس کرده بوده شهید شه
نامه از طرف خدا
به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم
و امیدوار بودم که با من حرف بزنی حتی برای چندکلمه.....
نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد
از من تشکر کنی.
صبحانه خوردی و حواست به من نبود ( که ماه رمضان است )
سپس متوجه شدم که خیلی مشغولی
مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی
و قراری که با دوستت در دانشگاه داشتی.
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی
فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی
و به من بگویی : سلام؛
اما تو خیلی هراسان بودی.....
یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و
برای مدت نیم ساعت کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی.
بعد دیدمت که از جا پریدی.....
خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی ؛ اما....
...به طرف موبایلت دویدی
به پیامهای دوستانت جواب دادی و ایمیل و فیس بوکت را چک کردی
تا از آخرین اخبار و شایعات با خبر شوی.
تمام روز با صبوری منتظر بودم...
با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم
که اصلاً وقت نداشتی بامن حرف بزنی
متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،
شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،
سرت را به سوی من خم نکردی
تو غروب به خانه رفتی و
به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.
بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی
شبکه های ماهواره را یکبار بررسی کردی
و در حال خوردن چیپس و تخمه به نظاره نشستی......
نمی دانم شبکه های ماهواره را دوست داری یا نه؟
در آن چیزهای زیادی نشان می دهند
و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛
در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...
باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم
و تودر حالی که تلویزیون را نگاه می کردی ، شام خوردی؛
و باز هم با من صحبت نکردی.
موقع خواب...،
فکر می کنم خیلی خسته بودی....
بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی
به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.
اشکالی ندارد......
احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت
و برای کمک به تو آماده ام.
من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.
حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور بادیگران صبور باشی.
من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.
منتظر یک سر تکان دادن...
دعا ، فکر ، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.
خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.
خب ، من باز هم منتظرت هستم؛
سراسر پر از عشق تو...
به امید آنکه شاید امروزکمی هم به من وقت بدهی.
آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟
اگر نه،عیبی ندارد،می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.
روز خوبی داشته باشی...
دوست و دوستدارت : خدا
حرف ميزنند...
هر جا نشسته اند بجا حرف ميزنند
دارند از دو دست شما حرف ميزنند
دارند از بزرگيتان از شكوهتان
در امتداد سبز خدا حرف ميزنند
مردم هنوزم كه هنوز است هر زمان
با نامتان ز عشق و وفا حرف ميزنند
ما هيچ، اهل دير و كليسا به افتخار
از نذرهاي گشته ادا حرف ميزنند
انگار تو به اوج ادب ايستاده اي
وقتي كه سيد الشهدا حرف ميزنند
وقتي علم بدوش صدا ميزني حسين
از غيرت تو اهل سما حرف ميزنند
در سمت خيمه هاي عطش كودكان هنوز
از پهلوان كرب و بلا حرف ميزنند
زندگی نامه شهید مدق
گاهی از نمازهایش می فهمید دل تنگ است. دل تنگ که می شد ، نماز خواندنش
زیاد می شد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد ، مثل او فکر کند ، مثل او ببیند
، مثل او فقط خوبی ها را ببیند . اما چطوری ؟ منوچهر می گفت ؟ « اگر دلت با خدا
صاف باشد ، خوردنت ، خوابیدنت ، خنده ها و گریه هایت برای خدا باشد ،اگر حتی
برای او عاشق شوی ، آن وقت بدی نمی بینی ، بدی هم نمی کنی ، همه چیز زیبا
می شود » و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید . با او می خندید و با او گریه
می کرد . با او تکرار می کرد :
« نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست
لیک آن کس که بالا تر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست »
***
حديث دشت عشق
همسر شهيد سيد منوچهر مدق:
اوعاشقانه به سوي معبود پروازكرد
شهيد مدق عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: "آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی شهید شوم"
فرشته ملکی متولد سوم فروردین ماه سال 1342 در تهران است. او در جريان مبارازت انقلابي سال 57 با شهید مدق آشنا شد و يك سال بعد به عقد ازدواج او درآمد.
ثمره این زندگی مشترک خاطره انگيز و عاشقانه دو فرزند به نامهای "علی" و "هدی" ست.
آشنايي با منوچهر:
اولین دیدار ما روز 13 آبان 57 در تظاهرات دانشگاه تهران بود. به همراه دوستانم برای پخش اعلامیه رفته بودم که درگیری مردم و دانشجويان با ساواك شروع شد.
در آن ميان یک لحظه دیدم یک نفر دست مرا گرفت و كشید و با صدای بلند گفت: "خودت را بكش بالا "
از ترس، سوار موتور آن جوان شدم. "او منوچهر بود".
بعدها فهمیدم او پسر همسایه ماست. تا آن روز ندیده بودمش. بعد از آن چندین بار دیگر هم منوچهر را در تظاهرات ها دیدم.
بعد از چند بار ملاقات كوتاه و ايجاد حس مشترك ميان هر دويمان، اولين جلسه خواستگاري صورت گرفت و منوچهر شرايطش را برايم گفت:
او گفت كه؛
نقش زنان در جنگ تحمیلی
هشت سال دفاع مقدس، اگر چه روايت مرداني است كه دليرانه جنگيدند ، اما حديث ايثار و استقامت زنان با ايمان اين مرز و بوم نيز هست.
زناني كه اگر صبور نبودند و رنجها را با متانت و استواري تحمل نميكردند، اگر اسوه شان "فاطمه زهرا " (س ) و زينب كبري (س ) نبود بيشك هرگز زمينهساز سربلندي و سرفرازي اين آب و خاك نميشدند.
تقويت روحيه رزمندگان و تشويق مداوم پسر،برادر،پدر و همسر براي حضوري هر چه پرشورتر در جبهههاي دفاع مقدس ، مشاركت در جمعآوري و ارسال كمكهاي مردمي ، بردوش گرفتن بار مسئوليت خانواده در غياب مردان رزمنده و حضور مداوم به عنوان پرستار و امدادگر در بيمارستانها، اورژانسهاي صحرايي و شهري ، گوشههايي از جلوه حضور سبز زنان مسلمان ايراني در سالهاي دفاع مقدس است.
بر فهرست طولاني فداكاريهاي زنان در طول سالهاي جنگ، ميبايد "شهادت" برخي زنان، "اسارت" و نيز "جانبازي " را اضافه كرد.
زناني كه در طول ۸سال دفاع مقدس به درجه بلند "شهادت" نائل شدند، نشان دادند كه در اين مسير نيز، حتي گامي از مردان عقب تر نيستند.
هم چنين كم نيستند زناني كه با اصابت تركش خمپاره يا براثر بمباران هاي هوايي، عضوي از اعضاي بدن خود را از دست دادند و دچار موج گرفتگي و يا گرفتار عوارض بمبهاي شيميايي شدند و در زمره "جانبازان " جاي گرفتند.
آيا به راستي ميتوان براي جانبازان زن نيز هم چون مردان جانباز، درصدي از جانبازي تعيين كرد؟ آيا احساس يك زن جانباز همچون مرد جانباز است و آيا جامعه به او هم چنان مينگرد كه به يك مرد جانباز؟
زنان جانباز حماسهسازاني هستند كه گمنام ماندهاند و غريبانه تر از مردان جانباز، سهمشان در اجتماع به فراموشي سپرده شدهاست.
جمعيت شش هزار نفري زنان جانباز، شامل كساني است كه در بمباران ها، مبارزات انقلاب و سالهاي دفاع مقدس به فيض جانبازي نائل آمدهاند و كمتر توانستهاند در جامعه و نزد افكار عمومي خود را مطرح و جايگاه واقعي خود رابه ديگران بشناسانند، از اين رو كمتر از آنان يادمي شود.
براساس آمار بنياد جانبازان و امور ايثارگران كه در شهريور ۱۳۸۱به تفكيك جنسيت و گروههاي جانبازي منتشر شد، تعداد كل جانبازان زن ۵هزار و ۷۳۵نفر است كه از اين تعداد ۳هزار و ۷۵نفر بالاي ۲۵درصد جانبازي دارند.
طبق آمار بنياد، از سال ۱۳۷۷به اين طرف، تعداد جانبازان مرد بيش تر شده است، اما تعداد جانبازان زن هم چنان ثابت مانده است.
در طيف گسترده زنان ايثارگر، هم چنين زناني قراردادند كه به عنوان "همسر جانباز " مشغول انجام خدمتي الهي هستند و عاشقانه و عارفانه از مردان جانباز بعضا بالاي ۷۰درصد جانبازي ، قطع نخاعي و به ويژه جانبازان اعصاب و روان (دچار موج گرفتگي) پرستاري ميكنند.
اينان را بايد در زمره ايثارگراني دانست كه گويي جنگ براي آنها هنوز پايان نيافتهاست ،اين گروه از زنان پس از سالها كه از پايان جنگمي گذرد همچنان يادگارهاي جنگ را در خانه دارند و ايثارگرانه به تيمارداري اين زخميان جنگ مشغولند.
همسران ، مادران و خواهران جانبازان، هر روز زندگي سخت و دردآلود عزيزان خود را ميبينند و در اين بين به ويژه در نقش همسر جانباز و مادر فرزندان، با قامتي استوار ستون خانواده را پا برجا نگاه ميدارند و نمي گذارند كه گرمي كاشانه مهرشان در تلاطم توفان زندگي به سردي گرايد.
زنان "آزاده " را نيز فراموش نكنيم . زناني كه در دوران دفاع مقدس همچون برخي مردان رزمنده، به اسارت بعثيان درآمدند و حتي گاه در سلولهاي انفرادي محبوس شدند و تحت آزار و شكنجه دژخيمان بعثي قرارگرفتند.
همسران "شهدا" شايد بيش از سايرين بر گردن جامعه و بازماندگان جنگ حق دارند.
چه بسا زناني كه همسرانشان به شهادت رسيدند و آنها را با كودكانشان تنها نهادند و رسالت پدر بودن را نيز همپاي وظيفه خطير مادري بر دوش آنها نهادند.
آمار نشان ميدهد اين گروه از زنان در كسوت همسران شهدا ۴۲هزار و ۸۰۸پسر و ۳۷هزار و ۱۱۹دختر مجرد و ۳۲هزار و ۵۷۱پسر و ۳۲هزار و ۲۷ دختر متاهل را سرپرستي كردهاند.
از نظر بسياري از اين زنان، جنگ ممكن است مدتهاي مديد پس از پايان رسمي آن همچنان ادامه داشته باشد. تجربه واقعي از جنگ تنها گلوله باران و آنشباري دشمن نيست، آنش دشمن و بمباران هوايي مقطعي است و فقط به منزله لحظههايي گذرا به شمار ميآيند.
جنگ واقعي آن چيزي است كه بعدها رخ مينمايد.
سالهايي كه بايد در كنار يك همسر جانباز صبورانه زندگي كرد و بدون آنكه خم بر پيشاني آورد، شور و شوق زندگي را در دل وي و فرزندان بارور كرد و ترنم صفا و صميميت را در چارچوب خانه جاري و ساري كرد.
جنگ واقعي هنگامي است كه بايد در كارزار زندگي، فرزنداني را بدون پدر به ثمر رساند، سالهايي كه بايد با تلاش و تكاپو، سايه مهر بر سر كودكان و نوجوانان افكند و برايشان هم مادري كرد و هم پدري.
و سرانجام جنگ واقعي هنگامي است كه باالهام از فرموده پيامبر اعظم(ص) بايد هرآنچه در پيش رو است وانهي و به مجادله بانفس برخيزي.
به نقل از http://ino.blogfa.com/post-920.aspx
"راه اینجاست" داستان واقعی از شهدا
اپیزود اول: کاباره
صبح یکی از روزها با هم به" کاباره پل کارون "رفتیم . به محض ورود، نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود . با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، زن بسیار باحیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود . شاهرخ جلوی میز رفت و گفت :همشیره تا حالا ندیده بودمت،تازه اومدی اینجا ؟! زن خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم . شاهرخ دوباره با تعجب پرسید : تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره،اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟
زن در حالی که سرش رو بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ ،حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ،دندانهایش را به هم فشار می داد ،رگ گردنش زده بود بیرون ،بعد دستش رو مشت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!

بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود(صاحب کاباره) و گفت: زود بر می گردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم . بعد از سلام و علیک ،بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟
اول درست جواب نمی داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود . من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!!
اپیزود دوم: انقلاب
هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیریها همه چیز را به هم ریخته بود . از مشهد که بر گشتیم . شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد. خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت . با چند تا از بچه های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهراتها شرکت می کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل و قد، قوت قلبی برای دوستانش بود .
البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری ها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت فحش می دهد.

ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینه اش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: خمینی، فدایت شوم.
اپیزود سوم: جنگ
دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم ،پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود . مثل فرزندی که همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند:این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم . عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟
خندید و گفت: نه ،مادرش اون رو به من سپرده . گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش . گفتم مادرش دیگه کیه؟ گفت:مهین همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه.من هم آوردمش اینجا.
ماجرای مهین را میدانستم ،برای همین دیگر حرفی نزدم....
اپیزود آخر
نیروی کمکی نیامد. توپخانه هم حمایت نکرد. همه نیروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسیدیم .
آقا سید( شهید سید مجتبی هاشمی- جانشین جنگهای نامنظم) را دیدم، درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت: خسته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت: شاهرخ کو؟
بچه ها کنار در جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد ،سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش می فهمیدم.

کسی باور نمی کرد شاهرخ دیگر در بین ما نباشد. خیلی از بچه ها بلند بلند گریه می کردند. سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان. روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟ گفتم چطور مگه؟ گفت: الآن عراقی ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدن بی سر او پر تیر و ترکش و غرق در خون بود.
سربازان عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند. گوینده عراق هم می گفت ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!
اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم . او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته اش را. می خواست چیزی از او نماند. نه اسم ،نه شهرت،نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر. اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان ،بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاکهای سرزمین ایران است.
منبع : پایگاه روز وصل
فصل های پیش از اینم ابر داشت
بر کویرم بارشی بی صبر داشت
پیش از اینها آسمان گلپوش بود
پیش از اینها یار در آغوش بود
اینک اما عدهای آتش شدند
بعد کوچ کوه ها آرش شدند
از بلند از حلق آویزها
قلبهای مانده در دهلیزها
بذرهایی ناشناس و گول و گند
از میان خاک و خون قد میکشند
بعضی از آنها که خون نوشیدهاند
ارث جنگ عشق را پوشیدهاند
عدهای حسن القضاء را دیده اند
عدهای را بنزها بلعیده اند
بزدلانی کز هراس ابتر شدند
از بسیجیها بسیجی تر شدند
ای بی جان ها! دلم را بشنوید
اندکی از حاصلم را بشنوید
توچه میدانی تگرگ و برگ را
غرق خون خویش، رقص مرگ را
تو چه میدانی که رمل و ماسه چیست
بین ابروها رد قناسه چیست
تو چه میدانی سقوط «پاوه» را
«عاصمی» را «باکری» را «کاوه»را
هیچ می دانی «مریوان» چیست؟ هان!
هیچ میدانی که «چمران»کیست؟ هان!
هیچ میدانی بسیجی سر جداست؟
هیچ میدانی «دو عیجی» در کجاست؟
